ازدل سرداب سامره اش هنوز میرسد آوای غربتش به گوش

۳ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

شفاعت مادر امام زمان

بسم الله الرحمن الرحیم

یه استادی داشتم همیشه قبل ازینکه کلاسو شروع کنه و یا قبل ازینکه منبرشو شروع کنه میگفته جهت نورانیت مجلس یه حمدو  سه تا قل هو الله و یه صلوات هدیه کنیم به محضر حضرت نرجس خاتون  دلیلش رو هم میگفت  میگفت چون که ما برای مادر امام زمان علیه السلام کاری کردیم حضرت خودشون به مجلس  عنایت میکنن

یه داستان در همین مورد بخونیم خوبه!

مرحوم آیت الله آقاشیخ عبدالکریم حائری نقل می فرمودند: که من با  آقای میرزا علی آقاشیرازی به درس خصوصی نزد آیت الله میرزا محمدتقی شیرازی (ره) می رفتیم. من به امر استادم میرزای بزرگ در آن درس شرکت و با آقا میرزا علی آقا، فرزند ایشان، مباحثه می کردم. محل درس در یک بالا خانه بود. آقای فشارکی که از پایین صدای دوست و هم بحث خودش میرزا محمدتقی شیرازی را شنید، به بالا به نزد ما آمد. این حادثه مربوط به زمانی بود که می گفتند بیماری وبا به سامراء آمده است.

ایشان وقتی که داخل بالا خانه شد، به میرزا روی کرده و فرمود: آقای میرزا مرا مجتهد می دانید؟ ایشان را گفتند آری شما را مجتهد می دانیم. باز گفتند: مرا عادل می دانید؟ جواب دادند: بلی شما را عادل می دانم. دفعه سوم پرسیدند: آیا حکم مجتهد عادل را نافذ می دانید؟ مرحوم میرزا در جواب گفتند:آری! اما اطلاق آن محل منع است! ایشان گفتند: من حکم کردم بر مردان و زنان شیعه ی سامراء که زیارت عاشوراء بخوانند،و ثواب آن را هدیه نمایند، به روح مطهر حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها  والده ماجده ی حضرت حجت علیه الصلوه و السلام، و ایشان را شفیع قرار بدهند، نزد فرزند بزرگوارشان که ایشان شفاعت نمایند،عندالله، و من ضامن می شوم، هرکس این عمل را انجام بدهد،مبتلا به بیماری وبا نشود. این حکم منتشر شد، و همه عمل کردند، و هیچ یک از شیعیان به مرض وبا گرفتار نشد، و علی الظاهر کسی در آن اوان نمرد، جز یک پاره دوز شیعی که معلوم نشدکه او آن زیارت را خوانده یا نه، و آیا به مرض وبا مرده یا نه، و به قدری مطلب روشن بود که دیگران از خجلت مردگان خود را شب دفن می کردند، و می آمدند خدمت حضرت هادی و حضرت عسگری سلام الله علیهما می گفتند: انا نسلّم علیک مثل ما یسلّم علیک الشیعه!

 

 

سلام میدهم ودلخوشم که فرمودید :

هرآنکه در دل خود یاد ماست زائر ماست:

السلام علیک یا ابانا یا اباصلح المهدی عج الله تعالی فرجک وسهل الله تعالی مخرجک

 

۱ نظر
محمدرضا فضلعلی

یک ساعت به خودت بپرداز

آیت الله سید حسین قاضی طباطبائی(ره)از خاندان عریق وریشه دار قاضی تبریز، در محضر میرزای بزرگ تلمذ کرده وبه کمال اجتهاد رسیده بود.مردم شهر تبریز به حضور میرزا رسیده واز ایشان می خواهند که امر کند، آقای قاضی برای تعلیم وتربیت مردم وامامت جماعت در مساجد آن شهر، به تبریز باز گردد. میرزا امر فرمود ،وآقای قاضی آماده برای باز گشت شده وناگزیر بایستی به نجف وکربلا وسایر مشاهد ائمه اطهار(علیهم السلام) مشرف شده ووداع گوید. در آخرسر هم به سامراء رفت تا به محضر عسکریین رسیده وداع کند. بعد از وداع به خدمت استاد بزرگ خویش میرزای شیرازی رسید تا از ایشان اجازه خروج گرفته وخدا حافظی کرده و به همراه مردم شهر تبریز به ایران بیاید.میرزا در این ملاقات به ایشان فرمود:حالا که می روی شب وروزی یک ساعت به خودت بپرداز.آقا سید حسین قاضی به ایران آمد. چند سال بعد مردم تبریز به عتبات مشرف شده بعد به محضر میرزا می آیند تا مرجع تقلید خودشان را زیارت کنند و اگر کاری دارند انجام دهند. میرزا از آن ها از احوالات آقای قاضی سئوال می کند. جواب می گویند:آقا آن یک ساعت که شما فرموده بودید تبدیل بیست وچهار ساعت شده است، و همواره در مراقبت و حضور و عزلت غرق است.

۰ نظر
محمدرضا فضلعلی

پیام شهید در باره حجاب

بسم الله الرحمن الر حیم

پیام شهید درباره حجاب:

خواهرم سیاهی چادر تو کوبنده تر از خون من است

حالا یه داستان برگرفته شده از وبلاگ مدرسه علمیه الزهرا سلام الله علیها:

روز اول ورودش به دانشگاه بود،در راه بر گشت حسابی کلافه اش کردند،"خانوم برسونمتون؟""خانوم شماره بدم ؟" خانوم...  خانوم ..."خانوم افتخار میدین؟"

بغضی راه گلویش را بسته بود.غمگین و کلافه انگار که دنیا روی سرش آوار شده باشد.در سرش غوغایی بود.از آن شهر و آدم هایش دلگیر شد.سر راه به یک امام زاده که در آن نزدیکی بود رفت،زانوانش را بغل گرفت و هق هق گریه اش به راه افتاد.تا توانست با خدا درد و دل کرد و بعد از امام زاده بیرون زد.احساس سبکی می کرد.عجیب بود دیگر خبری از متلک هاوحرف و حدیث های چند ساعت قبل نبود.با بهت و حیرت به دور و برش نگاه می کرد...شهر همان شهر قبلی با همان آدم های قبلی،مگر در آن یکی دو ساعت چه اتفاقی افتاده که دیگر کسی او را اذیت نمی کند؟؟.برای لحظه ای به خودش آمد

متوجه شد که:

چادر امام زاده را یادش رفته از سرش در آورد...

۰ نظر
محمدرضا فضلعلی