ازدل سرداب سامره اش هنوز میرسد آوای غربتش به گوش

۲ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

این همه هیئت میری کی چی بشه؟؟؟؟

بسم الله الرحمن الرحیم

 

بهش گفتم وضع محل خراب شده جوونا همه دارن فاسد

سشو به نشانه تایید تکون داد (یه فکرایی توسرش داشت ) بعد گفت :

بیا یه کاری بکنیم 

یه هیئت راه میندازیمو بچه هارو دور هم جمع میکنیم 

گذشت:

خودش با چند نفر دیگه صحبت کرد و و هیئت و راه انداخت

اوایل جلسه ها تو خونه کوچیک خودشون بود 

پدرش هم دم در میشست و بساط چایی راه امینداخت

خودش هم بعد از  سخنرانی  ها مداحی میکرد

بعد از هیئت هم برا بچه ها شام تهییه میکرد 

 

خلاصه اکثر کارا به دوش او بود 

 

رفته رفته تعداد بچه زیاد شد

خیلی از اون بچه هایی که منحرف شده بودن اومدن هیات

یه تعدادی از اون بچه ها هم بعدا شهید شدن

 

 

 

تو همون دوران ابراهیم رو تو خواب دیدیم 

تو یه باغ بین تعدادی از رفقا نشسته بود 

میخواستم ازش بپرسم این همه هیدت رفتی چیشد 

که قبل زا این که سوالمو بپرسم  خودش اومد جلو و گفت:

سیدعلی ، زمانی که شهید شدم وافتادم ، آقا اباعبد الله آمدند و مرا در آغوش گرفتند....

 

از کتاب سلام بر ابراهیم ۲ با اندکی تخلص

 

۰ نظر
محمدرضا فضلعلی

کمی صبر

بسم الله الرحمن الرحیم

متن زیرو از جایی رونوشت کردم برام جالب بود

مردی دیر وقت، خسته و کوفته از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله‌اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا! یک سؤال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سؤالی؟
- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟ مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟
- فقط می‌خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟
- اگر باید بدانی می‌گویم. 1000۰ تومان.
- پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آهی کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می‌شود لطفاً 8000تومان به من قرض بدهید؟ مرد بیشتر عصبانی شد و گفت:‌ اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه‌ای وقت ندارم. پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصبانی‌تر شد. بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است. شاید واقعاً او به 8000 تومان برای خرید چیزی نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می‌آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر بیدارم.
- من فکر می کنم با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی‌هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم 8000 تومان که خواسته بودی. پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشکرم بابا. بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد. مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت:‌ با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول کردی؟ بعد به پدرش گفت: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 1000۰ تومان دارم. آیا می‌توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم...! 

نوشته محمد علی قدیری

۲ نظر
محمدرضا فضلعلی